Page 6 - شماره ۴۷ قاصدک
P. 6
کولـر تـا چشـمش بـه کلاغ افتاد ،نفـس عمیقی کشـید و کولر و کلاغ
گفـت« :هـوا گـرم شـده ،از صبـح تـا شـب کار م یکنـم.
کسـی هـم بـه فکر مـن نیسـت» .کلاغ گفـت« :چطـور؟!» کلاغ حسـابی گرمـش شـده بـود .رفـت تـا جـای خنکـی شماره 647
کولــر بــا ب یحالــی جــواب داد« :از وقتــی هــوا گــرم بــرای اســتراحت پیــدا کنــد .از روی بامــی ردم یشــد
شــده ،مــن را روشــن کرد هانــد .یــک بــار ســرنزد هاند کـه صـدای عجیبـی شـنید .نشسـت روی بـام و کولـر 4تـــیــر
تـا ببیننـد چیـزی لازم دارم یـا نـه .راسـتش اصـاً آمـاده آبـی را دیـد کـه بـه سـختی کار م یکـرد .انـگار نفسـش 1401
کار نبــودم!» کلاغ بعــد از شــنیدن حر فهــای کولــر بـالا نم یآمـد .کلاغ گفـت« :سـام خوبـی ،نکنـد مریـض
فکــری بــه ســرش زد و گفــت« :مــن بــه تــو کمــک
شـدی؟!»
م یکنـم .فقـط بایـد صبـر داشـته باشـی».
کولــر کــه از شــدت هیجــان صدایــش تغییــر کــرده
بــود ،گفــت« :هــر چــی بگویــی قبــول» .کلاغ گفــت:
«سـعی کـن صدایـت را چنـد دقیقـ های کمتـر کنـی تـا
صـدای قارقـار مـن خـوب شـنیده شـود» .ایـن را گفـت
و بــه کولــر حســابی نزدیــک شــد و تــا م یتوانســت
قارقــار کــرد.
صاح بخانــه متوجــه صــدای کلاغ شــد و گفــت« :چــرا
کلاغ ای نقــدر قارقــار م یکنــد؟ یعنــی چــی شــده؟
نکنـد پـر و بالـش بـه کولـر گیـر کـرده!» صاح بخانـه
کـه نگـران شـده بـود ،روی بـام رفـت .کلاغ بـا دیـدن
او پریــد و رفــت .صاح بخانــه گفــت« :ای نجــا کــه
خبــری نیســت!» در همیــن لحظــه صــدای کولــر را
شــنید و گفــت« :یــادم رفتــه بــود امســال کولــر را
ســرویس کنــم ،نــگاه کــن کلــی روغــ نکاری لازم
دارد!» ایــن را گفــت و بعــد مشــغول کار شــد .روز
بعــد بــاز کلاغ از آ نجــا رد شــد و کولــر را دیــد
کـه حالـش خـوب خـوب بـود .کلاغ خندیـد:
قــار و قــار و قــار...
نویسنده :زهرا عراقی
تصویرگر:ساقیذاکرنژاد