Page 10 - شماره ۴۹ قاصدک
P. 10
مامــان علــی ت ّک ههــای گوشــت را بســت هبندی م یکــرد بابابــزرگ عینکــش را روی چشــمش جاب هجــا کــرد .بــه
و تــوی ســبدهایی م یچیــد .وقتــی بســت هبندی تمــام
شـد ،بابـا چنـد سـبد را تـوی ماشـین گذاشـت و گفـت: کاغــذ تــوی دســتش نــگاه کــرد .پاییــن کاغــذ چیــزی
«پخ شکـردن ایـن بسـت هها بـا مـن» .علـی گفـت« :پـس
مـن چـی؟» ماما نبـزرگ جـواب داد« :ناراحـت نبـاش علـی نوشــت.
جـان ،پخـش نـذری تـوی کوچ همـان بـا تـو اسـت» .علـی
بــا خو شحالــی رفــت و دوچرخــ هاش را آورد .باعجلــه صدای زنگ در آمد .علی رفت و در را باز کرد.
بسـت ههای گوشـت را در سـبد دوچرخـ هاش گذاشـت و بـه
بابــای علــی بــا یــک کیســ هی بــزرگ داخــل شــد .علــی
راه افتــاد.
بـه راه افتـاد و بـا شـادی توی کوچـه رکاب زد تا بسـت ههای گفـت« :سـام بابـا .کمـک نم یخواهـی؟» بابـا گفـت« :سـام
نــذری را بیــن همســای هها پخــش کنــد .گنجشــ کهای
کوچـه هـم بـالای سـرش پـرواز کنـان و بـا جی کجیـک او علــی جــا ن چــرا نخواســته باشــم!؟ بیــا کــه حســابی کار
را همراهـیکردنـد« :جیـک و جیـک و جیـک.»... داریــم».
علــی در را بســت .چشــمش بــه گنجشــ کهای روی
درخـت حیـاط افتـاد .ایسـتاد و آ نهـا را تماشـا کـر د .بعـد
بــه آشــپزخانه رفــت .بابــا را دیــد کــه مثــل آشــپزهای
تـوی تلویزیـون پیشـبند بسـته و کارد بـه دسـت مشـغول شماره1049
ت ّکـه ت ّکـه کـردن گوشـت اسـت .خندیـد و گفـت« :چقـدر
18تـــیــر
گوشــت! نکنــد تمــام فامیــل را دعــوت کرد هایــد و مــن 1401
خبـر نـدارم؟!»
در همیـن لحظـه بابابـزرگ بـا کاغـذ تـوی دسـتش آمـد
و گفــت« :نــه علــی جــان ،ایــن گوشــت نــذری اســت».
ماما نبـزرگ کـه مشـغول دم کـردن چـای بـود ،خندیـد و
گفـت«:علـی هـمامسـالدر ثـوابنـذری شـریکاسـت».نذری
عید قربان
نویسنده :زهرا عراقی
تصویرگر:سارادستمالچیان