Page 6 - شماره ۵۰ قاصدک
P. 6
گوش بادبزنی
تـا ایـن وضـع را دیـد ،گفـت« :ایـن کار خـودم اسـت» .او ب ّچــه ســنجا بها از روی شــاخ هی درخــت ،بلو طهــا
دماغــش را پــر آب کــرد و روی آتــش پاشــید و آن را را پاییــنانداختنــد .گــوش بادبزنــی بــا دمــاغ درازش
خامـوش کـرد .همـه برایـش دسـت زدنـد .همیـن موقـع
مـادر ب ّچـه سـنجا بها بـا مهربانـی پیـش گـوش بادبزنـی بلو طهــا را در هــواگرفــت .ب ّچــه ســنجا بها برایــش
آمـد و گفـت« :نظـرم عـوض شـد .بـدم نم یآیـد بعضـی دســتزدنــد .گــوش بادبزنــی بلو طهــای روی دماغــش
وق تهــا بــا ب ّچ ههایــم بــازی کنــی ،فقــط مواظ بشــان
بـاش» .گـوش بادبزنـی خندیـد و گو شهایـش را تـکان را بـا فـوت محکمـی بـه هـوا پرتـاب کـرد .بلو طهـا مثـل
تــکان داد و گفــت« :قــول م یدهــم مواظ بشــان باشــم».
قطر ههــای بــاران روی زمیــن افتادنــد .ب ّچــه ســنجا بها
نویسنده:الههحسینیشعار بــا صــدای بلنــد هــورا کشــیدند .گــوش بادبزنــی دمــاغ
تصویرگر:سارادستمالچیان درازش را حلقـه کـرد دور شـاخ هی درخـت .م یخواسـت
پاهایــش را از روی زمیــن بلنــد کنــد و تــاب بخــورد شماره 650
کـه شـاخ هی درخـت شکسـت .گـوش بادبزنـی و ب ّچـه 25تـــیــر
ســنجا بها روی زمیــن افتادنــد .مــادر ب ّچــه ســنجا بها 1401
از روی شــاخ هی درخــت پاییــن پریــد و ب ّچ ههایــش را
بغـل کـرد .دسـت و پـای ب ّچـه سـنجا بها زخمـی شـده
بـود .مـادر ب ّچـه سـنجا بها بـه گـوش بادبزنـی
گفــت« :دیگــر نبایــد نزدیــک ب ّچ ههایــم بیایــی.
دلــم نم یخواهــد یــک ب ّچــه فیــل بــا ب ّچ ههایــم
بـازی کنـد» .گـوش بادبزنـی از جایـش بلند شـد.
بـا ناراحتـی بـه سـمت چشـمه رفـت .هـوا خیلـی
گـرم بـود و او خیلـی گرمـش بـود .رفـت تـوی آب
چشـمه .بـا دمـاغ درازش آب پاشـید روی تنـش تـا
خنــک شــود .همیــن موقــع صــدای جیغــی شــنید.
خرگــوش جی غکشــان بــه ســمت چشــمه دویــد و
دهانــش را از آب پــر کــرد و بــه ســمت لانــ هاش
رفـت .مـادر ب ّچـه سـنجا بها هـم همیـن کار را کرد.
لانـ هی خرگـوش آتـش گرفته بـود .ب ّچـه خرگو شها
تـوی لانـه بودند .خرگـوش و بقیـه نم یتوانسـتند آتش را
خامـوش کننـد .آتش زیـادی بزرگ بـود .گـوش بادبزنی