Page 6 - شماره ۵۲ قاصدک
P. 6
جعبــ هی خالــ ِی مدا درنگــی تــوی ســطل بازیافــت خوا بهــای قشــنگ م یدیــد کــه شماره 652
صـدای گریـ های بلنـد شـد .جعبـه خوابالـو بیـرون را نـگاه کـرد و گفـت« :ایـن دیگـر چه
صدایـی اسـت؟!» دفتـر ن ّقاشـی کـه روی زمیـن افتـاده بـود ،خـودش را ورق زد و گفـت: 8مـــرداد
«مگـر نم یبینـی ،منـم!» آ نوقـت تتـرق؛ جلـدش را بسـت .جعبـه گفـت« :خـب ...خـب 1401
چی شده؟ چرا ای نجا توی باغچه افتادی؟!»
گریـ هی دفتـر بلندتـر شـد و داد زد« :همیـن دیگـر ،همیـن؛ تـا بر گهـای سـفیدم تمـام شـد
دورم انداختنـد .حـالا بـاران خیسـم م یکنـد .بـاد هـو و هـو سـردم م یکنـد» .دفتـر خـودش را
مچالـه کـرد .جعبـ هی مـداد رنگـی گفـت« :بپـر تـوی خانـ هی بازیافتـی ».دفتـر بـا تع ّجـب گفـت« :خانـ هی بازیافتـی دیگـر
کجاسـت؟!» جامـدادی جـواب داد« :ای نجـا دیگـر ،سـطل بازیافـت» .دفتـر بـا ناراحتـی گفـت« :بیایم توی سـطل که آشـغال
شـوم؟!» جعبـ ه آ نقـدر خندیـد کـه نزدیـک بـود غـش کنـد ،بعـد هـم خند هکنـان گفـت« :نـه ،بازیافـت م یشـوی .دفتـر
نـو ،جعبـ هی نـو ...چیزهـای قشـنگ!»
دفتـر بـا شـنیدن ایـن حـرف زود اشـ کهای رنگ یرنگـ یاش را پـاک کـرد .تنـدی بـالا پریـد ،امـا تـالااااپ ...روی زمیـن
افتـاد و داد زد« :نم یشـود» .جعبـ ه گفـت« :مـن را پاکبـان پیـدا کـرد و ای نجـا گذاشـت .یـک کوچولـو صبـر کـن شـاید»...
ی کدفعـه دفتـر احسـاس کـرد دسـتی او را بلنـد م یکنـد .داد زد« :جانمـی! حتمـاً ایـن پاکبـان اسـت!» آن آدم داشـت
بــا خــودش م یگفــت« :انــگار همــه نم یداننــد بــا بازیافــت درخ تهــای کمتــری قطــع م یشــود ،چــرا ایــن دفتــر تــوی
بازیافت یهـا نیسـت!» جعبـه داد زد« :امـا ...امـا او کـه پاکبـان نیسـت!» دفتـر ترسـید .جیـغ کشـید .م یخواسـت از دسـت آن
آدم فـرار کنـد کـه آرام تـوی خانـ هی بازیافتـی کنـار جعبـ هی مدادرنگـی گذاشـته شـد .دفتـر نقاشـی و جعبـ هی مدادرنگی
از تـوی خانـ هی بازیافتـی پسـر کوچولویـی را دیدنـد کـه برا یشـان دسـت تـکان م یدهـد .آ نهـا با شـادی خندیدنـد و داد
زدنـد« :خیلـی ممنـون پسـر کوچولـو ،شـاید دوتایـی یـک کاغـذ کادو بشـویم! آ مم ...یـا یـک مجلّـه .اووم ..یـا.»...
نویسنده:ریحانهآبشاهی
تصویرگر:ساقیذاکرنژاد